سقای کربلا |
گریه می کرد، داد می زد
می گفت: می خوام صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دادند! یکی اومد و گفت: خواهرشه، عیبی نداره، بذارید ببوسه خب گفتند: نمی شود، اصرار نکنید با ناله و گریه التماس می کرد و گفت: چرا نمی ذارید، من خواهرشم، می فهمید؟! خواهرشم... گفتند تشریف بیارید ببنید:
[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 9:12 صبح ] [ رضا یوسفی ]
|
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |