سقای کربلا |
برای غسالان فرق نمی کند فقیر هستی یا غنی، پیر هستی یا جوان. همه را روی یک سنگ می گذارند. آب را بر روی تن مرده باز می کنند تا آخرین وداعش باشد. مهیای سفرش می کنند، اینجا اجساد بی روحند و زندگی یعنی تنی سرد بر سنگ شیبدار غسالخانه. با صدای “بسم الله الرحمن الرحیم” کاور باز می شود و صدای صلوات و ذکر مبارک یا زهرا (س) ، یا ابوالفضل از سویی و ضجه و شیون از سوی دیگر مهمان گوشهایم می شود. دیدگانم بر روی سنگ سرد و سخت قفل شده تا باور کنم اینجا ایستگاه آخر است و آئینه عبرت . غسالخانه بهشت زهرا… بوی تند کافور ریه ام را پر می کند و اشکم بی اختیار سرازیر می شود. چشمانم به روی دستهایی که آرام بر روی بدن مرده حرکت می کنند خیره مانده و آرامش آنها حیرتم را افزوده! آنقدر آرامند که انگاری عزیزی را به حمام برده اند. لبخند نمی زنند و چهره هایشان عزادار است. روپوش سبز رنگ، دستکشها و چکمه های مشکی به تن دارند و صورتهایشان با ماسک سفیدی پوشیده شده، اینجا نه از شامپوهای خارجی با مارکهای مختلف خبری هست نه از عطرهای گرانقیمت. برای آنها فرق نمی کند فقیر هستی یا غنی، پیر هستی یا جوان. همه را روی یک سنگ می گذارند و تبعیضی هم برای کسی قائل نمی شوند. آب را بر روی تن مرده باز می کنند تا آخرین وداعش باشد. مهیای سفرش می کنند، قطرههای آب به چشمانشان میپاشد اما خم به ابرو نمی آورند. اینجا اجساد بی روحند و زندگی یعنی تنی سرد بر سنگ شیب دار غسالخانه. هر روز صبح مرگ را از نزدیک لمس می کنم و این باعث می شود که فکر دروغ گفتن را فراموش کنم معصومه می گوید به کنارش می روم و از بالای ماسک چهره با صفای روستایی اش را می بینم، نگاهم نمی کند و به سمت باز کردن کاور می رود: “می ترسی!؟” سئوالش را با لرزشی در صدایم پاسخ می دهم : نه! اما لرزش دستها دروغم را برملا ساخت. پنجاه و چند ساله به نظر می رسد، آرامشی که در صورتش نهفته است آرامم می کند و صدایش “سکوت مرگبار” فضا را می شکند، اینجا حس مسلم سردی و سکوت است. سئوالاتم را فراموش کردم، در حال جدا کردن اشیای قیمتی از متوفی است، می گوید: ” شما هم آمدی بپرسی ما قسی القلب هستیم؟ یا این که غذا می خوریم؟ والا خانم خبرنگار ما هم آدمیم.” سردی کش آمده بر روی لبم را جمع می کنم، ادامه می دهد: ” خیلی ها آمدند و این سئوالات را پرسیدند و رفتند. بعد هم نوشتند و در مسابقات برنده شدند. سراغی هم از ما نگرفتند اما اشکالی نداره شما هم بپرس.” مرگ خیلی قشنگه دخترم. هر روز صبح از نزدیک لمسش می کنم و این باعث می شه که دیگه فکر دروغ گفتن و خود بزرگی بینی رو فراموش کنم. دیگه دلم نمی خواد پای حرفهای خاله زنکی دیگران بشینم. از معصومه می خواهم بدون سئوال برایم حرف بزند، شاید این بهترین تصمیم بود تا دلش را نشکنم. باز با صدای آرام در حالی که شلنگ شستشو را به دست داشت گفت:” این طوری بهتر شد! کلی حرف دارم بهت بگم. می دونی دخترم، مرگ خیلی قشنگه دخترم. هر روز صبح از نزدیک لمسش می کنم و این باعث می شه که دیگه فکر دروغ گفتن و خود بزرگی بینی رو فراموش کنم. دیگه دلم نمی خواد پای حرفهای خاله زنکی دیگران بشینم. محیط اینجا آدمو بی قید دنیا می کنه. به نظرم دنیا ارزش نداره و آدم حالت مسافر را داره. اصلا می خوام اصل مطلبو بگم؛ به دنیا وابسته نیستم و هر لحظه مرگ را حس می کنم.” نیم نگاهی به چهره متعجب و ترسانم می اندازد و ادامه می دهد: “اصلا فیلم نیستا اینایی که می گم راسته. این کار تو روحیه ما اثر داره. همه فکر می کنن ما شاد و و سرحال نیستیم اما اینجوری نیست، خب درست هم نیست تو کار بخندیم ما هم عین خانواده این مرده ها عزاداریم. کار من اینجا شناسایی جنازه، شستشوی جنازه به همراه کمک غسال، انجام غسل و احکام شرعی به بهترین نحو است. به من ربطی ندارد طرف پولدار است یا نه. ما کار خودمون رو می کنیم.” تو همه این سالها جسد آدمی که خوب زندگی کرده، حس سبکی یک آدم زنده را دارد، انگار نفس میکشد. شاید آدم درشت اندام و چاقی هم باشد اما به راحتی جابجا میشود، کفن و دفن راحتی هم دارد. اما کسانی هم هستند که خیلی نحیف و لاغرند اما غسلشان خیلی سخت انجام میشود وقتی رفت و آمد اهالی غسالخانه را با تعجب نگاه می کنم، معصومه وظیفه هرکس را برایم می گوید: “اینجا هرکسی وظیفه ای دارد، وظیفه غسال، آوردن چرخ جنازه و برگرداندن چرخ خالی، برهنه کردن جنازه به کمک غسال، بیرون بردن زباله ها، شستشو وغسل جنازه به همراه غسال و نظافت وان، شستشوی لیف و لگن و سطل زباله پس از هر شستشو. وظیفه آب ریز تمیز نگه داشتن آب حوض، آماده کردن آب غسل و ریختن آن بر روی جنازه، خلعت کردن جنازه همراه با خلعت بر، آوردن چرخ برای جنازه خلعت شده. بردن چرخ جنازه، هنوط کردن جنازه، بریدن خلعت و آماده کردن بندها است.” مرده را در حوض می اندازند و صدای شیون بلند می شود، مادر عزیزم ، گل قشنگم! نگاهم را به زور از مرده بر می دارم و به روبرو نگاه می کنم. فاصله دنیای این طرف و آن طرف تنها یک شیشه ضخیم است. شیشه ای که پشت آن چشمهایی نظاره گرند و من تنها لباسهای سیاه و صورتهایی که اشک در چهره هایشان می رقصد را می بینم. می دانم از آن ور شیشه چه می بینند. مراسم آماده شدن عزیزترینشان برای آن دنیا. حمام آخر. دنیای آن طرف رنگ سیاه و ضجه و شیون و گریه است و دنیای این طرف سبز و زیبا. آن طرف از دست داده اند و این طرف به دست می آورند. صدای آرام معصومه من را به دنیای اینور کشاند، “من کارم رو می کنم، اصلا حرف دیگرانم برام مهم نیست. قبلاً به حرفاشون حساس بودم اما الان اصلا. من مرگ رو باور کردم و احساس می کنم مرگ یک زندگی جدیدتر است. می دونی همسن تو بودم که اومدم اینجا خیلی جوون بودم.” از علت آمدنش برایم می گوید: “مشکل مالی و مریضی شوهرم پامو به غسالخونه باز کرد. اومدم که خرج بچه هامو در بیارم. مستاجر بودم و خرج کرایه خانه آزارم می داد. الان ?? ساله که کارم شستن مرده هاست.” دست معصومه برای شامپو زدن بر روی سر مرده حرکت می کند، به زیبایی موهایش را می شوید و می گوید: “برخورد همه آدمها مثل هم نیست. بعضیها هرچند نارحت اند اما بد برخورد نمی کنند اما برخی دیگر از شستن عزیز متوفی شان نارحت می شوند. اما دو تا مسئله برایم قطعی شده تو همه این سالها جسد آدمی که خوب زندگی کرده حس سبکی یک آدم زنده را دارد انگار نفس میکشد. شاید آدم درشت اندام و چاقی هم باشد اما به راحتی جابجا میشود، کفن و دفن راحتی هم دارد. اما کسانی هم هستند که خیلی نحیف و لاغرند اما غسلشان خیلی سخت انجام میشود. سنگین اند. غسل چنین فردی برای ما هم بسیار ناراحت کننده و دردناک است.” به “روی دست رفتن” هم اعتقاد دارم. کسی که کارنامه عملش خوب باشد روی دست پرواز می کند و می رود اما کسی که کارنامه عملش خوب نباشد ساعتها می ماند. شستشو تمام شده، تن مسافر را خشک می کنند و بوی کافور باز فضا را پر میکند. آن طرف شیشه ناله هایی است که سرداده می شود. مشکی پوشانی که برای آخرین بار عزیزشان را ملاقات می کنند. پنبه ها روی چشم و گوش مرده جا خوش می کنند. سفیدی آخرین لباس قدری توی چشم می زند! صدای شیون چند برابر شده، معصومه پیشانی خیس از عرقش را با دست پاک می کند و می گوید: “خدا رحمتش کنه. برو دختر خسته شدی! اما یادت نره بنویس من کارمو خیلی دوست دارم.” تنم را به زور پیش میکشم و از غسالخانه بیرون می زنم. روی نیمکت کنار غسالخانه مردان تقریبا ولو می شوم تیزی این صحنه همچنان آزارم می دهد، اشکهایم بی اختیار سرازیر است و به تنهایی اموات فکر می کنم. منتظر مرد غسالخانه می شوم. محمود از میان جمعیت عزادار پیدایش می شود و با لباسهای خیسش کنارم می نشیند، چهره اش اخموست. سیگاری آتش می زند و رو به آسمان می گوید: “کاش زنده ها کمی انصاف داشتند.” - چرا؟ ، چرا ندارد. بعضیها با ما خوب رفتار می کنن اما خیلی ها هم فقط فحش می دن. سختی کار یکطرف و برخورد بد مردم هم یکطرف. کسی به این فکر نمی کند که ما به اندازه کافی از کارمان رنج می کشیم. همیشه می گوییم این مردم داغدار هستند و کارمان را می کنیم اما به ما می گویند مرده شور، اما مهم نیست ما با خدا معامله می کنیم نه با خلق خدا! از او می پرسم انگار از کارتان راضی نیستید؟ می گوید روزهای اول فراری بودم اما حالا راضی، تقریبا روزی ?? یا حداقل ?? متوفی را می شویم. مردم شغل ما را بد می دانند. حاضر نیستند در خانه ما یک فنجان چای بخورند یا حتی با ما دست بدهند. می گویند بوی مرده می دهید. فرزندانم راضی اند به رضای خدا. خوب طبیعتا دوست ندارند اما چاره چیست ؟ کار سراغ داری؟ کار ما برای فرزندانمان تلخ است عین تلخی شغل من. اما باید ایمان قوی داشت. ببین آدم وقتی اینجا می آید باید یک قدرت الهی و یک ایمان قوی داشته باشد و من دارم و می توانم مبارزه کنم. به او گفتم آیا تا حالا شده با مرده هایی که غسل می دهی ارتباط بر قرار کنی، جواب داد: ??? درصد یک روز متوفی را آوردند که خیلی وحشتناک بود، آنقدر که بچه ها ترسیدند و حاضر به شستشویش نبودند. نگاهش کردم و گفتم به من بخند و حس کردم داره می خنده ..! خودم کارهایش را انجام دادم و بعد بچه ها برگشتند. از محمود خواستم به عنوان حرف آخر اگه دردلی داره بگه؟ سری تکون داد و گفت: از دست خبرنگارا ناراحتم. آخه ما استراحت داریم، می گوییم و می خندیم. قرآن می خوانیم. روزنامه می خوانیم. اما در سالن غسالخانه محدودتریم و سعی می کنیم با غم مردم شریک باشیم، شوخی نکنیم و نخندیم. بعد می روند یک جور می نویسند که انگار ما قسی القلب هستیم! ما در جامعه دل داریم و اعضای همین مردم هستیم نباید از ما کنارهگیری کنن. برخوردشون طوری نباشه که باعث ناراحتی و سربهزیری ما و خانوادههامون باشه. سکوت میکند و نگاهش پشت هالهای از دود سیگار محو می شود و می گوید: جنازه ی مومن حرمت داره، نباید روی زمین بمونه باید برم. تو هم زیاد اینجا نمون، مکروهه برات عادت میشه دیگه از “مرگ” هم حساب نمی بری! دیگر طاقت این همه شیون و زاری را ندارم. با متوفی هایی که با صلوات روی دستها بلند شده اند، از غسالخانه بیرون می زنم. تنهایی ناگهان روی قلبم چنبره می زند. صدای اموات را که پشت سرجنازه شان التماس می کنند که ” من زنده ام تو رو خدا نبریدم. باور کنید من نمرده ام” توی سرم می پیچد. صدای “به عزت شرف لا الله الا الله. محمد رسول الله . علی ولی الله” از هر سو به گوشم می رسد. ذکر زنده هایی که مرده شان را دسته جمعی راهی خانه ابدی می کنند. آفتاب در حال غروب است. باید به زندگی برگشت. همان جا که زنده ها حتی یک درصد هم به مردنشان فکر نمی کنند. باید رفت…غروب نزدیک است.
[ چهارشنبه 90/3/11 ] [ 7:56 صبح ] [ رضا یوسفی ]
|
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |